میخواهم بخوابم...
بخوابم ودیگر چشمانم را باز نکنم...
میخواهم دیگر چشمانم باز نشوند که ببینم اینهمه تنهایی را ، بی "تو"
دیگر نمیخواهم چشمانم ببینند"تو"نیستی...
اصلا چرا اینهمه اسم"تو"را فریاد میزینم؟
"آه" بر من که اینقدر ضعیفم که تو را نمیتوانم از یاد ببرم...
"نای" در تنم نیست، میخواهم بخوابم وفردا را نبینم...
برای آخرین بار برایم دعا کن...
همیشه دعا گفتن هایت را دوست داشتم!
"چشمهایت " را ببند و دعا کم "چشمانم " فردا " را نبینند!
دعایم کن تا " سرد " و "آرام" و "خالی از "تو" "در آغوش خاک" آرام بگیرم !
دعا کن فردا را نبینم..!
خسته شده ام از تو را خواستن!