حرفهای یک دل خسته دل خون
| ||
|
رفت و آمد ،
رفت و آمد ،
اینقدر رفت و آمد
که از یاد برد ، چیزی به نام ماندن هم وجود دارد!
از روزیکه نامت ملکه ی ذهنمـــ شد، احساســ می کنمــ جمجمه امـــ با شکوه ترینـــ امپراتوری دنیاستـــ…
من که به معجزه ی عشق ایمان دارم هر چه بــــــادا بــــــــــاد!
خواستن ،همیشه توانستن نیست
گاهی فقط، داغ بزرگی است که تا ابد بر دلت می ماند یادته زیر گنبد کبود تو بودی و کلی آدمای حسود؟
تقصیر همون حسوداست که حالا هستی ما شده یکی بود یکی نبود… کاش همیشه در کودکی می ماندیم
تا به جای دلهایمان سر زانوهایمان زخمی میشد!… چه تقدیر بدیست !
من اینجا بی تو می سازم
و تو، آنجا با او می سازی…!!!
وقتی که نیستی بادیدن هر صحنه عاشقانه ای احساس یک پرانتز را دارم که همه ی اتفاقات خوب خارج از آن می افتد مرا به ذهنت نه…. به دلت بسپار….
من ازگم شدن درجاهای شلوغ …میترسم … برگـَـــرد.. یادتـــــ ــ ـ را جا گذاشتــــ ـــ ـی.. نمی خواهم عُــمری به این امید باشَـــ ـــ ـم
که برای بُردنَش بر می گردی .. دفتری بود که گاهی من و تو
می نوشتیم در آن از غم و شادی و رویاهامان از گلایه هایی که ز دنیا داشتیم من نوشتم از تو: که اگر با تو قرارم باشد تا ابد خواب به چشم من بی خواب نخواهد آمد که اگر دل به دلم بسپاری و اگر همسفر من گردی من تو را خواهم برد تا فراسوی خیال تا بدانجا که تو باشی و من و عشق و خدا!!! تو نوشتی از من: من که تنها بودم با تو شاعر گشتم با تو گریه کردم با تو خندیدم و رفتم تا عشق نازنیم ای یار من نوشتم هر بار با تو خوشبخترین انسانم… ولی افسوس مدتی هست که دیگر نه قلم دست تو مانده است و نه من!!! |
|
[ طراح قالب : پيچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |